تصویرنما , 'زنجیر عشق'
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار
برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که
ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من
اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها [...]
منبع:
http://www.tasvirnama.ir/%d8%b2%d9%86%d8%ac%db%8c%d8%b1-%d8%b9%d8%b4%d9%82/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر